

من که چیزی از شرا بُ مِی نمی دانم ، دَرَک
هر چه سِرّ مستیِ انگورُ مِی باشد ، درک
هیچ سالِک مرهمی از تاکُ تاکستان نجُست
هر چه در مِیخانه ها نشخوار میشد مِی ، درک
خاطرم می ماند امشب را که مهمان کر د ه ام
سینه ام را جامی از تیز آبِ سلطانی ، درک
آتشُ خو ن توامان ناگاه از رگ ها جهید
خونِ من تاوانِ مستیِ صدایت شد ، درک
ذهنِ من پنهانُ پیدایِ تو را دانسته بود
ذهنِ من قربانیِ دانسته هایم شد ، درک
چشمِ تو زیباست اما روزگارم را ببین . . .
روزگارم سرمه ی چشمانِ زیبایت ، درک
جاحل